cursed bloods 34
بعد از عوض کردن لباسم رفتم پایین که دم در قصر ایان گفت:
-اِ..اینجایی شاهدخت،دنبالت میگشتم پادشاه توی کالسکه منتظرته
خسته گفتم:
-آها
با دقت نگام کرد:
-چشیده مریضی؟یا باهام قهری؟
درحالی که میرفتیم سمت کالسکه گفتم:
-شایدم دوتاش..توقعی نداشتم کاری کنی ولی حداقل نمیخواستم ببینم مراقبی که از بچگی،جای پدر و مادرم و دوستم و محافظم رو گرفته اینقدر عادی داره برای همیشه باهام خدافظی میکنه..
با کاراتون حس میکنم انگار تموم این مدت منتظر بودین گم و گور شدنم رو ببینین.
یهو بغلم کرد و گفت:
-پدرت اجازه نداد باهات بیام..با بهونه های الکی که دختر من اگه دختر منه خودش میتونه اونجا از پس خودش بربیاد یا اینکه کدوم گوری میخوای بری توی کار ها بهت نیاز دارم و کلی بهونه ی دیگه...نتونستم
به بابام که با فلوریا و الیم و همچنین زویی کنار کالسکه وایستاده بود با قهر نگاهی کردم:
-پیر مرد احمق...حاظرم شرط ببندم با وجود زن و بچه ی اسکلش خیلی زود منو فراموش میکنه
گفت:
-قطعا..تازه همین الانش هم دستور داده اتاقت رو به یک موزه ی کوچیک تبدیل کنن
حرصی گفتم:
-م..موزه؟
اصلا میشه اینقدر رک نباشی؟داری حالمو با این منطقی بودنت بهم میزنی
چشم غره ای اومد و در کالسکه رو برام باز کرد..
خواستم سوار شم که با صدای الیم وایستادم:
-لیارا؟
نفس کلافه ای کشیدم و نگاش کردم:
-چه مرگته؟
ناراحت گفت:
-ببین من تموم این مدت باهات بد بودم.. تورو مقصر حال بدم میدیدم با اینکه حق با تو بود..همیشه حق با توعه و من فقط میتونم بگم متاسفم
پوکر گفتم:
-حب الان چیکار کنم گریه کنم؟
شماها که کار خودتون رو کردین الان دیگه تاسف و ناراحتی فقط ناراحتیم رو بیشتر میکنه..
بابام گفت:
-بابا جون بابت اتفاقات گذشته باید بهت توضیح میدادم..اینکه هیچوقت بهت نگفتم قضیه ی مادرت چی بود بدجوری دلم رو میسوزونه..امیدوارم خوشبخت شی
نفس ناراحتی کشیدم.. جدی گفتم:
-مرسی بابت نفرینت..ملکه تو نمیخوای چیزی بگی؟
قبل اینکه حتی نفس اولش رو برای حرف زدن بکشه گفتم:
-خداروشکر چون فکر میکردم توام مثل اونا الکی جلوم فیلم بازی میکنی و معطلم میکنی اینجا اخه میدونی
اخرش رو اروم و با ادا گفتم:
-اصلا بازیگر خوبی نیستی
تهیونگ کلافه و جدی گفت:
-اگه مسخره بازی هات تموم شده سوار شو دیرمونه!
نگاه ریزی به چشمای سردش انداختم..حتی صداش هم توی دلم دلشوره مینداخت،زویی با گریه اومد جلوم:
-برات نامه میفرستم باشه؟وای به حالت اگه نخونیشون یا کوتاه جوابم رو بدی لیارا
گفتم:
-الان گریت برای چیه اخه دختر؟
بس نکرد که با بغض بغلش کردم و اروم گفت:
-فراموشم نمیکنی مگه نه؟
-اِ..اینجایی شاهدخت،دنبالت میگشتم پادشاه توی کالسکه منتظرته
خسته گفتم:
-آها
با دقت نگام کرد:
-چشیده مریضی؟یا باهام قهری؟
درحالی که میرفتیم سمت کالسکه گفتم:
-شایدم دوتاش..توقعی نداشتم کاری کنی ولی حداقل نمیخواستم ببینم مراقبی که از بچگی،جای پدر و مادرم و دوستم و محافظم رو گرفته اینقدر عادی داره برای همیشه باهام خدافظی میکنه..
با کاراتون حس میکنم انگار تموم این مدت منتظر بودین گم و گور شدنم رو ببینین.
یهو بغلم کرد و گفت:
-پدرت اجازه نداد باهات بیام..با بهونه های الکی که دختر من اگه دختر منه خودش میتونه اونجا از پس خودش بربیاد یا اینکه کدوم گوری میخوای بری توی کار ها بهت نیاز دارم و کلی بهونه ی دیگه...نتونستم
به بابام که با فلوریا و الیم و همچنین زویی کنار کالسکه وایستاده بود با قهر نگاهی کردم:
-پیر مرد احمق...حاظرم شرط ببندم با وجود زن و بچه ی اسکلش خیلی زود منو فراموش میکنه
گفت:
-قطعا..تازه همین الانش هم دستور داده اتاقت رو به یک موزه ی کوچیک تبدیل کنن
حرصی گفتم:
-م..موزه؟
اصلا میشه اینقدر رک نباشی؟داری حالمو با این منطقی بودنت بهم میزنی
چشم غره ای اومد و در کالسکه رو برام باز کرد..
خواستم سوار شم که با صدای الیم وایستادم:
-لیارا؟
نفس کلافه ای کشیدم و نگاش کردم:
-چه مرگته؟
ناراحت گفت:
-ببین من تموم این مدت باهات بد بودم.. تورو مقصر حال بدم میدیدم با اینکه حق با تو بود..همیشه حق با توعه و من فقط میتونم بگم متاسفم
پوکر گفتم:
-حب الان چیکار کنم گریه کنم؟
شماها که کار خودتون رو کردین الان دیگه تاسف و ناراحتی فقط ناراحتیم رو بیشتر میکنه..
بابام گفت:
-بابا جون بابت اتفاقات گذشته باید بهت توضیح میدادم..اینکه هیچوقت بهت نگفتم قضیه ی مادرت چی بود بدجوری دلم رو میسوزونه..امیدوارم خوشبخت شی
نفس ناراحتی کشیدم.. جدی گفتم:
-مرسی بابت نفرینت..ملکه تو نمیخوای چیزی بگی؟
قبل اینکه حتی نفس اولش رو برای حرف زدن بکشه گفتم:
-خداروشکر چون فکر میکردم توام مثل اونا الکی جلوم فیلم بازی میکنی و معطلم میکنی اینجا اخه میدونی
اخرش رو اروم و با ادا گفتم:
-اصلا بازیگر خوبی نیستی
تهیونگ کلافه و جدی گفت:
-اگه مسخره بازی هات تموم شده سوار شو دیرمونه!
نگاه ریزی به چشمای سردش انداختم..حتی صداش هم توی دلم دلشوره مینداخت،زویی با گریه اومد جلوم:
-برات نامه میفرستم باشه؟وای به حالت اگه نخونیشون یا کوتاه جوابم رو بدی لیارا
گفتم:
-الان گریت برای چیه اخه دختر؟
بس نکرد که با بغض بغلش کردم و اروم گفت:
-فراموشم نمیکنی مگه نه؟
- ۱۵.۸k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط